سیب جادو
افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآوری محسن میهن دوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 497 - 507
موجود افسانهای: دیو- اسب سخنگو- سیمرغ- شیربچه ی قوی دندان- گربه ی چراغ به سر
نام قهرمان: شاهزاده محمد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دیو(در شمایل درویش)- مار عظیم الجلثه - گربه ی چراغ به سر
افسانهی ««سیب جادو با روایت های گوناگون و با نام های مختلف در اغلب نقاط ایران گفته میشود. سیب در افسانههای ایرانی نماد باروری است و کودکی که در پی خورده شدن سیب از مادر متولد میشود به قهرمان قصه بدل می گردد. روایت « سیب جادو» از جمله روایات قصه «ملک محمد» است و در گروه قصههای سحر و جادو قرار میگیرد .زبان روایت «سیب جادو» زبانی ادبی و تحت تأثیر نثر تاریخ بیهقی است. نباید فراموش کرد که محسن میهن دوست نویسنده، شاعر و پژوهشگر ادبیات عامه، خود اهل مشهد و از علاقه مندان و مروجان نثری مشخص است.
در روزگار قدیم پادشاهی زندگی میکرد که چهل زن داشت و زنان او هیچ یک فرزند نداشتند و شاه از این بابت دلش پر غصه بود. تا آن که روزی درویشی به در قصر آمد و گفت:« پادشاه را بگویید به دم قصر بیاید تا چند کلمه حرف بزنم.» رفتند و به شاه گفتند، درویشی چنین و چنان به دم قصر آمده و خواهان صحبت است. پادشاه از بارگاه به درآمد و به دم در قصر رفت، و درویشی را دید که چشم هایش برق میزد. درویش تا شاه را دید، گفت:« ای پادشاه میدانم که از نداشتن فرزند در رنج هستی، و هزار و یک فکر بر سر داری، حال بیا و این سیب سرخ را از من بگیر، و میان خود، و زنی از زنان حرم که بیشتر دوست داری، قسمت کن. نیمی را خود بخور، و دیگر را او، تا دارای دو فرزند پسر شوی!» و افزود: «بچه ها که به دنیا آمدند، یکی را تو بردار و ، دیگری را به من بده، که سهم درویش است!» پادشاه در اندیشه شد، و ماند که سیب را بپذیرد و یا رد کند، و بالاخره سیب را از درویش گرفت و گفت:« گذشتن از فرزند کار ساده ای نیست، ولی انگار در این پیشنهاد تو حکمت است.» درویش از پادشاه جدا شد و پیِ کار خود رفت، و پادشاه سیب را به دو نیم کرد و چنان که درویش گفته بود، نیمی را خود خورد و نیم دیگر را به زنی که بیش از دیگران دوست داشت، داد. سر نه ماه و نه روز، زن شاه دو قلو زایید، و چنان که درویش گفته بود، پسر بودند. در مراسمی که در قصر بر پا شد، بر نوزادان نام «ابراهیم» و «محمد» نهادند، و از آن جا که پادشاه دلواپس آمدن درویش بود، گفت: آنان را به دور از دیگران شیر دهند و بزرگ کنند. ابراهیم و محمد که حالا به آنها شاهزاده میگفتند، در کنار دایگان و آموزگاران، پرورش یافتند و بزرگ شدند، و تا آن جا پیش رفتند که با بیشتر علوم آشنایی پیدا کردند. زمان سپری میشد و پادشاه دلهره از این داشت که هر آن درویش از گرد راه سر برسد، و آن پسری را که پیش شرط حامله شدن همسرش بود، بگیرد و ببرد و این بالاخره پیش آمد .روزی درویش به در قصر آمد، و پادشاه که خبر آمدن او را شنید، گفت بروید و به درویش بگویید، فرزندی زاده نشد، و او هم پی کار خود رود! درویش را هر چه گفتند نپذیرفت، و دست آخر که عصبانی شد، گفت: «پس شاهزاده ابراهیم و شاهزاده محمد که اند، و اگر یکی از آنها را به من ندهید، هر دو کشته خواهند شد!» پادشاه تا از زبان درویش چنین حرفی را شنید، هراسان گشت و گفت: شاهزاده محمد و شاهزاده ابراهیم را صدا کنید.» و داستان سیب و درویش و دیگر قضایا را برای آنها باز گفت. شاهزاده محمد که در کنار شاهزاده ابراهیم ایستاده بود، پیاله ای آب به دست او داد و گفت:« من با درویش میروم، اما هر هنگام که رنگ آب این پیاله، به خون مانند شد، آگاه باش برای من مشکلی پیش آمده است.» و افزود:«اسب خود را سوار شو و به جهت رهایی من دل به دریا زن!» هر دو برادر یکدیگر را در آغوش گرفتند، و شاهزاده محمد به همراه درویش از قصر به در شد. درویش چند گام آن سویتر از قصر، دست شاهزاده محمد را گرفت و وردی خواند، و به یکبار، به دیوی بزرگ مبدل شد، و شاهزاده را با خود به آسمان برد.دیو که همان درویش بود، رفت و رفت و رفت تا به قلعه ای که در میان پَرِ (گوشه، گوشه ی دور) بیابان بود، پایین آمد و به محمد گفت: «این جا بمان، تا من بروم و هیزم فراهم کنم!» و رفت .شاهزاده در قلعه به گشت و گذار پرداخت، و هر جا رفت کلهی آدمی زاد و اسکلت آدم دید و هنوز از شگفتی به در نیامده بود، که اسب زیبایی را که به گوشهی آخُری بسته شده بود دید. پیش رفت و شنید که اسب می گوید:« ای محمد این دیو ساحر است و کارش آدمخواری است، و حال رفت که هیزم برای دیگ بزرگی که دارد بیاورد. او دیگ را که به جوش آورد، به تو خواهد گفت: برو در برابر آن برقص. و تو بگو من با رقص آشنا نیستم، تو برقص تا من یاد بگیرم، و چون چنین پیش آمد، او را به داخل دیگ هل بده، و جانت را برهان!» شاهزاده گفت که باشد، و گامی چند باز به راه ادامه داد، تا دیو از گرد راه رسید. پس پای دیگ را هیزم گذاشت و آن را آتش زد. چندی نگذشت که دیگ پر از آب، به جوش آمد و دیو به شاهزاده گفت:« بیا و پیش پای آتش دیگ برقص!» گفت: «به رقص آشنا نیستم، و بهتر است که خود برقصی تا من یاد بگیرم!» دیو به رقصی عجیب پرداخت، و همین که به نزدیک دیگ شد، شاهزاده او را به طرف دیگ هل داد، و دیو به درون افتاد. دیو در یک آن، از حرکت باز ایستاد و جان سپرد .شاهزاده به طرف اسب سخنگو رفت و گفت چه کرد. اسب سخن گو که کره اش در کنارش بود خطاب به کره گفت:« از این پس، تو در اختیار محمد هستی، و اگر دمی از او غافل شوی، شیرم را حلالت نمی دانم!» شاهزاده اسب سخنگو را سپاس گفت، و برکرهی او سوار شد و چون باد، قلعه را ترک کرد. کره رفت و رفت تا از بیابان فراخی گذشت، و پس از آن به جای پُردرختی رسید و دید که ماری عظیم از تنهی درخت بالا میرود تا بچگان سیمرغی که در آن لانه داشت، زهر بزند، و ببلعد. شاهزاده تندی شمشیر برگرفت و مار را کشت. و چون خسته بود کره را رها کرد و خود به زیر درخت به استراحت پرداخت و چندی نگذشت که خوابش برد. در همین هنگام، سیمرغ از راه رسید، دید که نوجوانی به زیر درخت خوابیده، و کره اسبی برای خودش می چرد. با خود گفت:« حتماً این همان آدمیزادی است که هر سال سروکله اش پیدا می شود، و فرزندان مرا میخورد.» و بر آن شد که سنگ بردارد و بر سر شاهزاده بکوبد، که بچگانش فریاد زدند:« ای مادر آن مار بزرگ را ببین، قصد کشتن ما را داشت، و این جوان او را از پای درآورد!» سیمرغ تا چنین شنید، پر خود را سایبان شاهزاده کرد، و تا او از خواب بلند نشد، بال به هم نیاورد. شاهزاده چون چشم گشود، پر سیمرغ را بالای سر خود دید، و دمی نگذشت که با هم به گفت و گو نشستند. پس سیمرغ فرزند بزرگتر خود را خطاب قرارداد و گفت:« از این پس در خدمت جوان هستی و مباد که از او غافل بمانی، که شیرم را حلال کامت نمی دانم !»شاهزاده، به همراه کره اسب و سیمرغ، آنجا را ترک گفتند و به راه ادامه دادند تا به بیشه زاری رسیدند که در آن شیری میغرید و ناله میکرد. شاهزاده پیش رفت و دید که نیِ تیزی بر پنجهی شیر فرورفته، و شیر در عذاب است. شاهزاده به شیر که رسید گفت:« بگذار نی را از دست تو در بیاورم!» شیر گفت :« به هنگام کشیدن نی، نعره خواهم زد و درندگان به این جا خواهند آمد، و تو را تکه و پاره خواهند کرد. پس چالهای به وجود آور و موقعی که نی را از پنجهی من به درآوردی، به درون چاله رو و پنهان شو!» شاهزاده گفت «باشد!» و با زحمت نی را از پنجه شیر به درآورد، و شیر نعره ای کشید و از هوش رفت، و شاهزاده به درون گودال رفت و منتظر ماند. چندی گذشت تا حیوانات خود را به جایگاه شیر رساندند، و شیر چشم گشوده بود و سرحال آمده بود پس خطاب به شاهزاده گفت: «از پناه بیرون آ، که در امان هستی!» شاهزاده از چاله به درآمد و به سوی کره اسب سخنگو و سیمرغ رفت. شیر گفت:« پیش بیا تا بچه شیر دندانقوی خود را به تو وابگذارم، از آن رو، خدمتی که به من کردی جای هر همراهی را دارد.» شیر به شیر بچه دندان قوی خود گفت:« از این پس تو هم جزو حافظان جوان باش، و مباد از او غافل بمانی و اگر چنین بشود، شیر من حلال کامت نیست.» شاهزاده محمد، شیر را سپاس گفت و به همراه اسب سخنگو، سیمرغ و بچه شیر قویدندان به راه افتاد و رفت. رفتند و رفتند و رفتند تا به دامن تپه ای به چوپانی رسیدند. شاهزاده به چوپان سلاح داد و گوسپندی از او خرید، و گوشتش را به همراهان خود خوراند و پوستش را به سر کشید و چنان تغییر قیافه داد که شناخته نمیشد. پس رو به اسب سخنگو، سیمرغ و شیر کرد و گفت: «هر یک مویی و پری به من بدهید و پی کار خود بروید، و بدانید به هنگام مهلکه صدایتان خواهم کرد، تا به کومکم بشتابید» هر سه گفته های مادرانشان را یادآور شدند، اما شاهزاده گفت خیالتان راحت باشد. هر سه چون به عقل و درایت شاهزاده واقف شده بودند، و میدانستند که بیهوده سخن نمیگوید، حرفش را پذیرفتند و از او جدا شدند. شاهزاده رفت و رفت و رفت تا به کنار باغی رسید، که از آن شاهی بود، و چون میخواست به درون باغ برود، به سوی راه آب جویبار باغ رفت، و خم شد که از آب بگذرد. بیل باغبان که مشغول آبیاری بود، بر کتفش خورد و شاهزاده آخ گفت. باغبان که متوجه شد چه پیش آمد، پرسید :«زخم که برنداشتی؟» گفت: «نه!» پس باغبان گفت: «ای جوان اگر به دنبال کار میگردی، در همین باغ مشغول شو!»شاهزاده چند روزی را در باغ به کار باغیانی گذراند، و از آن جا که دلش برای اسب سخنگو، سیمرغ، و بچهشیر تیزدندان تنگ شده بود، موی و پر هر یک را آتش زد و آنها پیش رویش پیدا شدند. شاهزاده زمانی چند با دوستان در باغ سر کرد، و باز از آنها خواست که او را ترک کنند، تا آن که روزی دختر شاه به باغ آمد، و جوان باغبانی را دید که تا به آن روز ندیده بود. دختر چنان شیفتهی جوان باغبان شد که از آن ساعت قرار از دست داد، و ماند چه گونه راز دلش را فاش کند. شاهزاده محمد هم عاشق شد، به طوری که مدتی به غم نشست، و در آخر چاره کار را در آن دید که باغ را به قصد گلخند حمام ترک کند .از این سو، پادشاه صاحب باغ که سه دختر داشت، دخترانش بر آن شدند، که پدر را از بی شوهری خود سر حواس بیاورند. پس خواهران سه خربزه برگرفتند. خواهر بزرگ خربزه را به دو نیم کرد. خواهر میانی، یک سوم خربزه را برید، و دختر کوچک تنها برش زد و چیزی از خربزه جدا نکرد، و خربزه را به پیش شاه فرستادند، و شاه معنی این کار را نفهمید و از وزیر پرسید: «قصد دخترانم از این اقدام چیست؟» وزیر گفت:« هر سه طالب شوهرند، و با این عمل وضع خود را برای تو بیان کرده اند!» فردای آن روز پادشاه دستور داد، جار بزنند هیچ کس از شهر بیرون نرود، که دختران شاه میخواهند نارنج بیندازند و شوهر انتخاب کنند. بسیاری به پای دیوار قصر گرد آمدند، و دختر بزرگ و میانهی شاه، نارنج خود را بر سر پسر وزیر دست راست و دست چپ زدند، و شوی خود را انتخاب کردند. نوبت به دختر کوچک شاه که رسید، نارنجی که به دست داشت همچنان در دست فشرد و بر سر کسی نزد. او دل به شاهزاده محمد سپرده بود و چون شاه دید که دختر کوچک کسی را به همسری برنگزید، فرمان داد همه جای شهر را بگردند تا هر که به پای دیوار قصر نیامده، بگیرند و به نزد او ببرند. همهی مردم در پای دیوار قصر آمده بودند، جز جوانی که در گلخند حمام کار میکرد. او را گرفتند و به پای دیوار آوردند، و دختر تا چشمش به او افتاد، نارنج خود را بر سر شاهزاده زد. شاه در عجب شد که این جوان گلخندی کی و در کجا دل از دخترش ربوده، که او بی خبر مانده است. شاه روی ترش کرد، اما دختر انتخاب خود را کرده بود، و مردم هم پی کارشان رفتند. شاه به هر دو داماد که پسر وزیر بودند، در قصر خود جای شایسته ای داد، ولی به دختر کوچک و شوهر او، که پیش از آن در گلخند کار می کرد، توجه لازم نشان نداد و دختر و پسر هم به دل نگرفتند. گذشت تا آن که روز شکار فرارسید، و دو داماد بزرگ شاه عازم شکار شدند، در حالی که همه وسایل به همراهشان بود، و شاهزاده محمد که با بی مهری شاه هم چنان سر میکرد، گفت که او هم میل به شکار دارد و شاه هم به خاطر دخترش از سر ناچاری پذیرفت.هر سه جوان به شکار رفتند و چون به شکارگاه رسیدند، شاهزاده محمد به گوشهای رفت و موی کره اسب سخنگو، پر سیمرغ، و شیر بچه تیزدندان را آتش زد. آنها تندی حاضر شدند، و شاهزاده گفت:« باید کاری کنید که همه شکارها به یک جا جمع شود.» پس سیمرغ گفت:«بگو به حق مهر حضرت سلیمان.» و شاهزاده گفت:« به حق مهر حضرت سلیمان که همه شکارها در این جا جمع شود!» دیری نگذشت که هر چه شکار در شکارگاه بود، به گرد شاهزاده جمع شد. پسر وزیر دست راست، و دست چپ که از نیافتن شکار خسته شده بودند، به هنگام بازگشت به جایی رسیدند که شاهزاده محمد و شکارها در آن جا بودند، هر دو خجل و درمانده به نزد شاهزاده آمدند و گفتند ما را به پیش شاه شرمنده نکن، و از میان این همه شکار، به ما هم شکاری بده. شاهزاده گفت: «باشد.» پس دو شکار گرفت و سرشان را برید، اما تن حیوانات را در اختیارشان گذاشت، و سرشان را پیش خود نگاه داشت و هنگامی که سر شکارها را میبرید، با خود گفت: «شیرینی به سر ،تلخی به تن!» پسران دو وزیر، شکارها را به قصر بردند و گفتند آنها را بپزند و برای شاه هم ببرند و شاهزاده که با سه یار خود، اسب سخن گو، سیمرغ، بچه شیر تیز دندان، تا به دروازه شهر نرسیده همراه بود، و در آنجا هم را ترک کردند. شاهزاده، در حالی که هر دو کله شکار را در خورجین اسب خود داشت، به نزد دختر رفت و گفت:« کلهی این دو شکار را بپز، و کاسهای از آن را برای پدرت ببر!»دختر کله هر دو شکار را پخت، و ظرفی پر از آن را برای پدرش برد. شاه از خوردن گوشت شکار پسران وزیر دست راست و دست چپ زبانش تلخ شد، ولی از غذای کاسهی دختر کوچک دچار لذت شد و به آورنده شکار، و پزندهی آن آفرین گفت. گذشت و گذشت تا آن که روزی خبر آوردند، لشکری گرانبه سوی شهر قصد حمله دارد، و چندی سپری نگشت که جنگ آغاز شد. جنگ، جنگی سخت بود و فرماندهان شاه، در حال شکست بودند که شاهزاده محمد موی و پر سه یار خود را آتش زد و آنها تندی در صحنهی نبرد حاضر شدند. جنگ ادامه یافت و لشکر دشمن شکست خورد و پا به فرار گذاشت، و شاه که از بام قصر میدان جنگ را به نظاره ایستاده بود، متوجه شد که پیروزی را داماد کوچک او، یعنی شاهزاده محمد باعث شد. پس او را به نزد خود فراخواند و گفت:« اکنون تو آن نیستی که تا به حال نشان میدادی، حقیقت را بگوی!» شاهزاده که باز سه یار خود را مرخص کرده بود، و حال در برابر شاه ایستاده بود، کمی فکر کرد و دست آخر به این نتیجه رسید که هر چه هست بگوید و گفت. شاه از این که دخترش را از عشق به شاهزاده پرهیز میداده، از او طلب بخشش کرد، و با داماد کوچک خود کنار آمد. زمانی چند گذشت و باز روز شکار فرارسید. این بار پادشاه به اتفاق هر سه دامادش راهی شکارگاه شد، و در میان راه گفت:« شکار از سوی هر کس گریخت، همان کس رد آن را بگیرد!» به شکارگاه که رسیدند، آهویی خوش خط و خال، و چابک از کمینی درآمد و خودی نشان داد، و از سویی که شاهزاده محمد قرار داشت، گریخت. شاهزاده چون بادی تند شتاب گرفت، و به کنار کوه که رسید، آهو گم شد، و لحظه ای نگذشت گربه ای که بر سر چراغ داشت، دیده شد. شاهزاده اسبش را از رفتن باز ایستادند، و ماند چه کند که صدایی گفت:« ای محمد اگر چراغ را به تیر زدی، من کشته می شوم، وگرنه تو، و هر چه با توست سنگ می شود!» شاهزاده، تیری به چلهی کمان نهاد و آن را رها کرد، اما به چراغ نخورد و گربه از چشم رفت، و شاهزاده سنگ شد. از این سو، شاه و دو دامادش راهی شهر شدند، و از سوی دیگر شاهزاده ابراهیم برادر که حالی منقلب پیدا کرد، و چون به پیالهی آب که برادرش داده بود نگاه کرد، دید کدر است و سرخ میزند، تندی ساز و برگ برگرفت، و به پهن دشت بیابان زد. شاهزاده ابراهیم آمد و آمد تا به آن شهری رسید که زن برادرش در آن زندگی می کرد و چون به باور آورده بود در خانهی برادرش همسری وجود دارد، و از شباهت خود با برادر آگاهی داشت، راه قصر را پیش گرفت و به نزد شاه رفت، و شاه چون او را دید، به خیال آن که شاهزاده محمد است، پرسید: «شکار چه شد؟» و ابراهیم گفت:« از دستم فرار کرد!» دختر شاه، که زن شاهزاده محمد بود، به خیال آن که شوهرش از شکار بازگشته است، به پیشواز آمد و چون ابراهیم را دید، گفت:« ای محمد تا به اکنون کجا بودی؟» ابراهیم خود را نباخت، و شب که شد، و موقع غذا خوردن فرارسید، ابراهیم کاسهاش را از دختر که زن برادرش بود جدا کرد، و دختر دچار عجب شد و با خود گفت محمد تغییر اخلاق داده است و در هنگام خواب، ابراهیم شمشیر خود را در میان گذاشت و گفت: «ای زن، امشب را از این میان به کنار من نیا!» دختر خیالش برداشت که محمد دیوانه شده، پس روی گرداند و به زودی خوابش برد. فردا روز، ابراهیم به دربار رفت و گفت:« ای پادشاه، عازم شکار آن آهو هستم.» و از دروازه شهر به در زد. ابراهیم رفت و رفت تا به کمر همان کوه آهویی دید. پس نهیب کشید و به تاخت سوی آن رفت آهو از کمر کوه گذشت و ناپدید شد، و گربهای که چراغی بر سر داشت، پیدا آمد، و همان صدا که گفت:« ای ابراهیم، برادرت محمد، نتوانست چراغ را از سر گربه بیندازد، تو نیز اگر نتوانی، چون او سنگ خواهی شد!» ابراهیم که در راه سفر بر لوحی خوانده بود هر چه بر سر راه دیدی بردار و با خود ببر، چون موشی سفید را دید، آن را گرفت و در خورجین اسبش رها کرد. حال وقت آن بود که موش را رها کند، و گربه را به شتاب وادارد. شاهزاده ابراهیم، دست به درون خورجین برد و موش را از آن به در آورد، و گربه تا موش را دید، تکانی سخت خورد و چراغ از سرش افتاد و ابراهیم تندی، تیری به سوی گربه رها کرد و او را کشت. شاهزاده محمد که سنگ شده بود، همان آن، جان گرفت و زنده شد. دو برادر وقتی به هم رسیدند، یک دیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند .ابراهیم و محمد به راه افتادند و جانب شهر را گرفتند و در سر راه از چاهی آب بیرون کشیدند و نوشیدند و شاهزاده ابراهیم قضیهی خود و زن برادرش را که همسر محمد بود، برای برادر تعریف کرد. و محمد با خود گفت: «از کجا بدانم که برادرم ابراهیم با زنم به خطا نرفته اند!؟» نزدیک شهر، ابراهیم از رفتن بازماند و گفت:« ای برادر، بگذار این سر باقی بماند، و تو به تنهایی به شهر روی کن.» شاهزاده محمد یک راست به خانه خود رفت و دختر که چشم به راه بود، تا او را سالم دید، اشک شوق فرو ریخت. اما ، شب که شد و سفره انداخت، کاسهی خود را جدا کرد و به هنگام خواب شمشیر برداشت و میان خود و محمد قرار داد. شاهزاده پرسید:« این چه کار است؟» و دختر گفت:« مگر خود شب پیش چنین نکردی؟!» شاهزاده محمد به پاکی برادرش درود فرستاد و هر چه پیش آمده بود برای همسرش تعریف کرد .آن دو تندی بر اسب سوار شدند و از دروازه بیرون زدند، و خود را به شاهزاده ابراهیم رساندند. در آن جا شاهزاده محمد فرصت پیدا کرد به یاد یاران خود، که اسب سخنگو، سیمرغ و شیر بچهی تیزدندان بود، بیفتد و شهری که در آن زاده شده بود، و مادر و پدری که چشم به راه او بودند. شاهزاده محمد موی و پر هر سه یار خود را آتش زد و دمی نگذشت که در برابرش پیدا شدند. همهی آنان به شهر بازگشتند و چندی نگذشت که به دیار و زادگاه خود رفتند، و تا عمرشان باقی بود، به خیر و خوشی زندگی کردند.